جانا ز لب آموز کنون بنده خريدن

شاعر : سنايي غزنوي

کز زلف بياموخته‌اي پرده دريدنجانا ز لب آموز کنون بنده خريدن
يا نيست ترامذهب فرياد رسيدنفريادرس او را که به دام تو درافتاد
بيچاره شکاري خبه گردد ز تپيدنما صبر گزيديم به دام تو که در دام
اندوه تو ما را چو شکر شد به چشيدناکنون که رضاي تو به اندوه تو جفتست
زيرا که شکر هيچ نماند ز مزيدناز بيم به يکبار همي خورد نيارم
مانديم به تو آنهمه کشي و چميدنما رخت غريبانه ز کوي تو کشيديم
خاک سر کويت ز پي سرمه کشيدنرفتيم به ياد تو سوي خانه و برديم
حقا که چو نارست به هنگام کفيدندر حسرت آن دانه‌ي نار تو دل ما
دزديده در آن ديده‌ي شوخت نگريدن؟ياد آيدت آن آمدن ما به سر کوي
پيغام تو آرد بر ما وقت بزيدناي راحت آن باد که از نزد تو آيد
وان سنگدلي کردن و در حجره دويدنوان طيره گري کردن و در راه نشستن
خود چيست شمن را غرض از بت گرويدنما را غرض از عشق تو اي ماه رخت بود
برخيره نبود آن دو سه شب چشم پريدنما را فلک از ديده همي خواست جدا کرد
مولاي سگ کوي توام وقت گزيدنزين روي که بر خاک سر کوي تو خسبد
زنهار به هش باش گه زلف بريدنزنهار کيانند به زير خم زلفت
کارزد سخن بنده سنايي بشنيدنبشنو سخن ما ز حريفان به ظريفي
چون پشت پلنگست ز خونابه چکيدنپيش و بر ما ز آرزوي چشم چو آهوت
اي آهوک از سر بنه اين خوي رميدنآرامش و رامش همه در صحبت خلقست
هرگز نتوان کوه به يک موي کشيدنکوهيست غم عشق تو موييست تن من
خوي بد تو بنده ندانست خريدنما بندگي خويش نموديم وليکن